کد مطلب:140487 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:121

بریدن ساربان انگشتان دست امام را و شرح بدمآل آن ستمگر غدار
مرحوم صدر قزوینی شرح حال این كافر را بطور مفصل از سه كتاب بحار و منتخب و تاج الملوك نقل كرده كه ما آنرا به طور مختصر در اینجا می نگاریم:

مردی حجازی می گوید روزی در یكی از كوچه های مدینه می گذشتم به جابر بن عبدالله انصاری برخوردم كه بواسطه نابینائی غلامش دست او را گرفته و در حركت كمكش می كرد ولی جابر سخت گریان بود، پیش رفتم و سبب گریه اش را پرسیدم؟

جابر گفت: هم اكنون از زیارت قبر مطهر رسول خدا صلی الله علیه و آله می آمدم در بین راه این غلام گفت: بدنم از دیدن هیئت مردی به لرزه آمده.

پرسیدم به چه صورت است؟

گفت: آقا مرد گدائی است كه رویش همچون قیر سیاه و موهایش گویا آتش


گرفته و چشم هایش سرخ و دریده و دست هایش خشكیده.

شعر



چشم، خیره موی، تیره روی، چیره خوی، زشت

بدسرشتی، روی زشتی، ناامیدی از بهشت



چشم ها چون طاس پر خون یا دو طشت پر ز نار

تیره روئی همچو گلخن یا كه دیوی بدسرشت



به غلام گفتم او را نزد من بیار.

غلام رفت و او را پیش من آورد، در بیرون بازار مكان خلوتی از وی پرسیدم: ای مرد كیستی و از اهل كجائی و چرا به چنین قباحت منظری مبتلا شده ای؟

آن مرد گفت: ای جابر من تو را می شناسم كه از صحابه خاص رسول خدا هستی و تو نیز مرا بشناس، من بریدة بن وابل هستم كه ساربان قافله سالار شهیدان حضرت اباعبدالله علیه السلام بودم، هنوز این كلام در دهانش بود كه سخت به گریه درآمد و جابر نیز كه نام مبارك امام علیه السلام را شنید متأثر شد و گریست، سپس آن بدعاقبت گفت: در سفر كربلاء خامس آل عبا با من نهایت مهربانی و كمال ملاطفت می نمود، در یكی از منازل امام علیه السلام بجهت تجدید وضوء و قضاء حاجت شلوار از بر خود كند و به من سپرد، دیدم در آن شلوار بندی است زرتار كه یزدگرد سلطان ایران آن را به رسم هدیه به دخترش علیا مخدره شهربانو داده بود، این بند جواهر نشان و بسیار پرقیمت و با ارزش بود هر چه خواستم آن را از امام درخواست كنم هیبت آن حضرت مرا منع می كرد، مترصد بودم كه از آن جناب سرقت كنم ولی مجال آن را نیافتم تا آنكه قافله آن حضرت به زمین كربلا رسید در حال اقامت افكند در شب پرتعب عاشوراء امام علیه السلام تمام همراهان را خواست و به ایشان اجازه بازگشت به اوطان خویش را داد من را نیز به حضور طلبید و معذرت ها خواست و آنچه باید و شاید اضافه بر كرایه شترها انعام داد و اذن


مرخصی صادر فرمود و تأكید نمود كه امشب از این سرزمین خارج شو زیرا آخر سفر ما بلكه قبرستان من و جوانان من اینجا است، چنانچه در این صحرا تكلیف بر تو دشوار خواهد شد.

من پیش رفتم هر دو دست مبارك امام علیه السلام را بوسیدم و امانت و كرایه خود را گرفتم و با آقازاده ها نیز خداحافظی كرده و شتران را پیش انداختم و راهی شدم، در بین راه بیاد بند شلوار افتادم كه نتوانستم آن را به چنگ آورم از این رهگذر سخت ملول گشتم و این فكر دائم مرا آزار می داد تا بالاخره تصمیم گرفتم بهر قیمتی كه شده آنرا به دست آورم، لذا برگشتم در سمت شرقی كربلاء در آنجا گودی بود، در آن كمین كردم و شترها را به چرا رها نمودم، روز به انتهاء رسید وقت عصر تنگ شد دیدم هوا تیره و تار گردید، باد سختی وزید به قرص خورشید نظر كردم دیدم مثل طشت سیاه می ماند، شترها از چرا بازماندند و در یكجا جمع شده اشگهایشان از چشم ها می بارید، نعره می زدند، با خود گفتم البته حادثه عظیمی در عالم رخ داده كه زمین می لرزد و آسمان خون می بارد هر چه خواستم خودداری كنم نتوانستم لذا شترها را به یكدیگر بستم و روی به نینوا آورده دیدم لشگر از كربلاء حركت كرده و می روند، پرسیدم چه خبر است؟

گفتند: اهل كوفه و شام امام همام را كشته اند و اكنون عیال او را با سرها به كوفه می برند به طرف قتلگاه رفته نظر به تن های پاره پاره و ابدان قطعه قطعه نمودم كه بدون غسل و كفن به روی خاك مانده بود در بین آنها گردش كردم تا چشمم بر بدن چاك چاك و قطعه قطعه سلطان دین افتاد كه عریان به روی خاك مانده و در آن تاریكی نور از آن جسد می تابید به حدی كه بر نور ماه راجح بود، خوب نگریستم آن شلوار كه بند قیمتی داشت در بر حضرت بود و چند گره داشت، خوشحال شدم جلو رفتم ترسان و لرزان در كار گشودن آن بند برآمدم ناگاه دیدم دست راست حضرت بلند شد و به روی بند گذارد، من ترسیدم از جا جستم و


متحیر بودم كه اگر زنده است پس چرا سر ندارد و اگر زنده نیست چطور دستش حركت كرد، ساعتی در فكر بودم باز شقاوت بر من غلبه كرد، پیش رفتم هر قدر قوت كردم كه دست آن حضرت را از روی بند بردارم نتوانستم ناگهان دیدم حضرت با همان دست راست چنان به من زد كه نزدیك بود مفاصل و اعضاء من با عروق از هم منفصل شود ولی بی شرمی كردم پا روی سینه حضرت گذاردم و هر چه قدرت نمودم كه حتی یك انگشت حضرت را از روی بند بردارم نتوانستم پس كاردی با خود داشتم آنرا كشیده پنج انگشت امام علیه السلام را با آن بریدم و به نوشته مرحوم طریحی در منتخب با شمشیری كه داشت هر دو دست مبارك آن حضرت را جدا ساخت.

بعد می گوید: صدای مهیب و رعدآسائی از آسمان آمد كه لرزه بر زمین افتاد خواستم دست بر بند دراز كنم و آنرا بگشایم صدای ضجه و صیحه ای از پشت شنیدم كه بدنم لرزید، برقی زد گویا ستاره ای از آسمان به چشمم خورد، خود را به قتلگاه انداختم ناگاه دیدم پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حسن مجتبی صلوات الله علیهم اجمعین و جمعی دیگر كه آنها را نمی شناختم دور آن كشته حلقه ماتم زدند.

فنادی رسول الله صلی الله علیه و آله یا سبط احمد یعز علینا ان نراك مرضضا، پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با صدای بلند فرمود: ای پسر دختر احمد مختار بر ما بسیار گران و سخت است كه ببینیم تو را لگدمال كرده اند ثم مد رسول الله صلی الله علیه و آله یده الی نحو الكوفة، سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دست مبارك را بطرف كوفه دراز كرد و سر بریده حضرت را آورد و به بدن ملحق كرد پس امام علیه السلام نشست ابتداء به پیامبر و سپس به امیرالمؤمنین و بعد از آن به فاطمه زهراء و بدنبالش به امام مجتبی صلوات الله علیهم اجمعین سلام كرد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای میوه دل من چگونه تو را به این حالت ببینم، چرا جسم نازنین تو این طور پاره پاره شده و چگونه استخوان های


تو اینگونه خورد گردیده؟!

عرض كرد: ای جد بزرگوار من سبائك الخیل سحقنی و هشمت عظامی از سم اسبها مرا این طور خورد كرده و استخوان های مرا درهم شكسته اند.

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با صدای بلند سخت گریست و نداء به واحسیناه و واولداه بلند فرمود.

نوبت به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید، پیش آمد و فرمود: حسین جان می بینم ریش تو را كه در خون فرورفته و صورت مجروح تو را مثل گوسفند ذبح كرده اند؟

امام حسین علیه السلام عرض كرد: بلی پدر شمر بی رحم سر مرا از قفا برید.

حضرت امیر علیه السلام پس از گریه بسیار فرمود: یالیت نفسی لنفسك الفداء یعنی ای كاش من زنده بودم و فدای تو می شدم.

نوبت به فاطمه زهراء رسید، پس نزدیك كشته فرزند آمد و فرمود: ای نور دیده این توئی كه روی خاك افتاده ای و تا بحال تو را به خاك نسپرده اند و قبر تو را از قبور دور كرده اند، فقالت، الاقی الله فی یوم حشرنا و اشكو الیه ما الاقی من البلاء ثم مرغت فرقها بدمه یعنی فرمود در روز حشر و نشر خدا را ملاقات كرده و از بلاهائی كه به سرم آمده به او شكایت می كنم، سپس سر خود را از خون فرزند رنگین كرد.

مرحوم طریحی در منتخب می فرماید: سپس سید الشهداء علیه السلام رو به ایشان كرد و عرضه داشت: ای جد بزرگوار بخدا قسم مردان ما را كشتند و ایشان را برهنه كردند و اموال ما را غارت نمودند.

بهمین نحو ساعتی سید الشهداء علیه السلام با آن بزرگواران صحبت كرد و شرح حال خود را داد آنگاه حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم عرضه داشت: یا رسول الله امت تو باید سر فرزندم این بلاها بیاورند؟ ای پدر مرا مرخص می كنی كه از خون پسرم موی خود را خضاب كنم؟


پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا فاطمه علیهاالسلام تو گیسوی خود را خضاب كن من هم محاسن خویش را خضاب می نمایم، پس پیغمبر و علی و فاطمه و حسن مجتبی صلوات الله علیهم اجمعین از خون سید الشهداء علیه السلام خضاب كردند، سپس چشم رسول خدا صلی الله علیه و آله به دست های امام حسین علیه السلام افتاد، فرمود:

ای نور دیده من قطع یدك الیمنی و ثنی بالیسری چه كسی دستهای تو را بریده؟

عرض كرد: ساربانی داشتم به طمع بند شلوار مرا از دست ناامید كرد و در همین ساعت كه شما تشریف آوردید این عمل از آن دغل سرزد تا صدای شما را شنید خود را در میان كشتگان انداخت.

پس دیدم رسول خدا از جا برخاست به سر وقت من آمد فرمود: ای بی مروت پسر من با تو چه كرده بود كه دست او را كه جبرئیل و ملائكه می بوسیدند، تو از بدن جدا كردی، این ظلم ها و زخم ها او را بس نبود كه تو هم این عمل قبیح را نمودی، الهی خیر نبینی، سود الله وجهك یا جمال خدا روی تو را در دنیا و آخرت سیاه كند و از دو دست ناامیدت كند و در روز قیامت در زمره قاتلین محسوب شوی.

چون رسول خدا این نفرین در حق من نمود فی الفور دست های من شل و رویم سیاه شد و باین روز افتادم.

مؤلف گوید:

برخی از ارباب مقاتل این قضیه را منكرند و اساسا حكایت ساربان را بی اساس می دانند ولی به نظر فاتر حقیر هیچ استبعادی نداشته و با هیچ منطق و برهانی تنافی ندارد مضافا به اینكه مأثور و مروی نیز می باشد.